پارمیسپارمیس، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 10 روز سن داره
سقف خونه ی ماسقف خونه ی ما، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره
مهرسامهرسا، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره

دختر دانا و پرمهر مامان

ذهنم درگیره ...

زهره: این زلزله میتونه دوتا درس به آدما بده... یکی اینکه دنیا دوروزه همین الان ممکنه یه اتفاق بیفته نیست بشیم پس پاشو از زندگی لذت ببر هروسیله ایی دلت میخواد بخر خونه ات رو هر جور دلت میخواد تزیین کن تفریح کن ولذت ببر دوم اینکه دنیا دوروزه هر لحظه ممکنه یه اتفاق بیفته نیست بشیم پس بشین تو همین خونه کلنگیت با همین چیزایی که باقی مونده سر کن چیزی نخری که ممکنه ازبین بره ضرر کنی و افکاری مثل این ... ذهنم خیلی درگیره یه جوارایی هنگ کردم دخترای گلم
9 فروردين 1397

لذتی که نبردیم...!

زهره: یه چراغ خواب حبابی خریده بودم ازونایی که توشون آب و یه عالمه اکلیله وقتی آوردمش خونه به پارمیس نشون ندادم که اگه تکونش بدی چطور اکلیلا تو اب پخش میشن و به آرومی مثل ریزش برف فرود میان...حوصله نداشتم همش بگم نکن بذار سرجاش بذار سر جاش باهاش بازی نکن میشکنه. تا اینکه یه روز خیلی اتفاقی زدم شکوندمش ...افتاد زمین هزار تیکه شد و اکلیلاش پخش زمین شدن پارمیس پرسی وااای مامان اینا چین چه خوشگلن و من فقط به این فکر میکردم که عجب، نذاشتم پارمیس از زیبایی این چراغ خواب لذت ببره آخر سر خودم زدم شکستمش تو دلم میگفتم چه حیف شد کاش میذاشتم پارمیس زیبایشو میدید ... آخه این چه کاری بود من کردم
9 فروردين 1397

من،آرزو یا هدف!!!

من آرزومه یه روز برای بچه ها کتاب بنویسم یا تصویرگر کتاب کودک بشم دوست دارم مغازه گل فروشی یا کتاب فروشی داشته باشم اینا آرزوهامه که متاسفانه برای رسیدن بهشون هیچ تلاشی نکردم امیدوارم یه روز تلاش کنم و بهشون برسم هیچ وقت تو زندگیم هدف نداشتم برنامه ریزی نداشتم نمیدونم هدف داشتن رو باید یادم میدادن یا این یه امر ذاتیه ؟من چطور میتونم هدفمند بودن رو به بچه هام یاد بدم...این یه حقیقت تلخه که هیچ وقت برای رسیدن به چیزی تلاش نکردم یادمهوقتی ازم میپرسیدن دوست داری چکاره بشی هیچ جوابی نداشتم یادمه حتی تو دوران پیش دانشگاهبم برای شغل آینده ام هیچ هدفی نداشتم هیچ آرزویی نداشتم انتخاب رشته تحصیلیم رو مامانم بدون نظر من انجام داد من هنر رو دوست داشتم ال...
9 فروردين 1397

حرفهای نگفته ی من...

مهرسای عزیزم سلام دختر شیرینم دوران بارداریم رو به سختی گذروندم یا بهتره بگم به سختی گذروندیم اتفاقای زیادی توی این مدت افتاد چه ها که نکشیدیم... اولیش که اتقاق وحشتناک دزدی بود هنوز با این اتفاق و مشکلات و دردسراش و غصه هاش کنار نیومده بودم که فهمیدم تو توی راهی با فهمیدن این موضوع خاطره دزدی داشت تو ذهنم کم رنگ میشد و یواش یواش آروم میشدم که تصادف بابا اتفاق افتاد ماشین بابا توی تصادف حسابی آسیب دید اما خداوند لطفش رو شامل حالمون کرد و بابا جون سالم به در برد شوک خیلی بدی بود ... بعد تصمیم گرفتیم خونه بسازیم و بابا تمام مدت درگیر ساختن خونه بود ، همیشه خسته و کلافه بود و به همین دلیل من خیلی احساس تنهایی میکردم و روزها رو با بی حوصلگی م...
5 فروردين 1397
1